صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

مسافر کوچولو

بارداری

سلام صدرای عزیزم بلاخره روز موعود رسید فردا 5 مهر شما مسافر کوچولو میپری تو بغل مامانی امروز ساعت 8 بیدار شدم کارامو کردم ساک شما رو اماده کردم و کم کم اماده فردا شدم که بابابایی و مامان بزرگ بریم بیمارستان ساعت 8.30 وقت زایمان البته ما ساعت 6 حرکت می کنیم تا کاری اداری اانجام بشه طول میکشه به امید این که صحیح وسالم بیای پیشمون به امید ...
4 مهر 1391

بارداری

سلام پسر گلم صدرا جونم امروز یکشنبه مامانی وارد هفته 38 شدم قرار شده که تو هفته دیگه بیای پیش مامانی و بابایی دلمون برات تنگه تنگه اخه دیروز با  بابایی رفته بودم دکتر و خانم دکتر گفت برای چهارشنبه 5 مهر برات وقت میگیرم بیمارستان نجمیه خلاصه از دکتر بابایی منو برد خانه مادر بزرگ تا شب اونج بودیم وبعد اومدیم خونه حس عجیبی دارم نمی دونم خوشحالم یا ناراحت البته ای حس مامانی برای استرس نه اومدن تو پسرم دیگه جای تو هم اون تو تنگ شده و به سختی تکون میخوری با این حال وروجکه من تو شیطونیتو میکونی همین الان که دارم برای تو می نویسم داری تکون میخوری وقتی تکون میخوری احساس عجیبی به ادم دست میده با خودم میگم واقعا یه بچه اون تو نمی تونم تصور کنم ...
26 شهريور 1391

بارداری

سلام پسر گلم دیشب داشم از معده درد می مردم درد بدی بود اصلا نتونستم بخوابم مامان جونم تو ی وروجکم داشتی شیطونی میکردی هی پاهاتو فشار می دادی تو معده مامانی تکون خوردن هات قشنگ پسرم نه وقتی که من معدم درد میکنه خلا صه برات بگم که تا صبح بیدار بودم تو هم پا به پای من بیدار بودی میخواستی مامانی تنها نباشم باهام بیدار بودی مگه نه این و برات یادگاری نوشتم که بعد که تونستی بخونی و مامانی و اذیت نکنی اومدی بیرون عزیز دلممممممممممممم ...
29 مرداد 1391

اولین شیطنت

سلام..................مامانی حالت خوبه میخوام امروز اولین تکون خر=وردنتو بگم تازو وارد 5 شده بودم من روی تخت دراز کشیده بودم بابایی هم پای کامپیوتر بود داشتم به تو فکر می کردم که کی میای بالاخره تو بغلم که یک دفعه انگار یه ماهی تو دلم شنا می کرد این ورو انور میشد اولش فکر کردم که توهم زدم ولی دوباره شروع کرد به تکون خوردن از تعجب مونده بودم بابایی صدا زدم اومد پیشم ودستش و گذاشت روی دلم تا دست گذاشت تو شروع کردی به زدن حس عجیبی بود که تو دلم یه چیزی تکون بخوره حس مادرانه قشنگی بود بابایی که ذوق کرده بود و قربون صدقت می رفت وروجکه مامانی کمکم منم داروم یه مامانه کامل میشم زود بدو بیا بغل ماما ن             ...
18 خرداد 1391

نعمت الهی

سلام ..........................گلم امروز 10/10/90 با خاله مهدیه رفته بودیم خرید توراه حال مامانی بد شد انگار فشارم افتاده بود وچون می دونستم شاید باردار باشم با خاله مهدیه رفتیم آزمایش گاه و مامانی آز دادم و نیم ساعت طول کشید تا جواب بگیریم خلاصه بگم که جواب آزمایش مثبت بود کلی با خاله مهدیه خوشحال شدیم من که از خوشحالی پر در آورده بودم و بعد با خاله مهدیه رفتم خونشون بابایی برا گرفتن وام رفته بود اصفهان تورا که می رفتیم مادر بزرگت زنگ زد باور نمی کرد گفت خودش میخواد به بابایی بگه که داره بابا میشه همه اومده بدن خانه خاله مهدیه خاله اکرم و بچه هاش مادر بزرگ پدر بزرگ خلاصه همه خیلی خوشحال بود اینم خاطره اولین روزی که اومدی تو دل مامانی &n...
10 دی 1390
1