صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

مسافر کوچولو

اولین شیطنت

سلام..................مامانی حالت خوبه میخوام امروز اولین تکون خر=وردنتو بگم تازو وارد 5 شده بودم من روی تخت دراز کشیده بودم بابایی هم پای کامپیوتر بود داشتم به تو فکر می کردم که کی میای بالاخره تو بغلم که یک دفعه انگار یه ماهی تو دلم شنا می کرد این ورو انور میشد اولش فکر کردم که توهم زدم ولی دوباره شروع کرد به تکون خوردن از تعجب مونده بودم بابایی صدا زدم اومد پیشم ودستش و گذاشت روی دلم تا دست گذاشت تو شروع کردی به زدن حس عجیبی بود که تو دلم یه چیزی تکون بخوره حس مادرانه قشنگی بود بابایی که ذوق کرده بود و قربون صدقت می رفت وروجکه مامانی کمکم منم داروم یه مامانه کامل میشم زود بدو بیا بغل ماما ن             ...
18 خرداد 1391

اولین سونو

سلام...گلم اولین سونو رو با بابایی با هم رفتیم سونو گرافی مهر رسالت منو بابایی باهم رفتم داخل ولی چون خانوم ها بودن بابایی مجبور شد بیرون وایسه تا نوبتمون بشه با هم بریم تو                                و....................نوبتمون شد رفتیم تو من روی تخت دراز کشیدم و خانم دکتر اومد و سونو رو انجام بده بابایی هم بالای سر من ایستاده بود مانیتور هم کنار دسته من بود ومن به سختی تو رو می دیدم ام انقدر ریزو کوچولو بودی مثل یه لوبیا وخانم دکتر شروع کرد به سوال پرسیدن بابایی هم داشت تو رو از تو مانیتور مدید و خوشحال بود انگار داشت بال در میاورد      ...
25 اسفند 1390

نعمت الهی

سلام ..........................گلم امروز 10/10/90 با خاله مهدیه رفته بودیم خرید توراه حال مامانی بد شد انگار فشارم افتاده بود وچون می دونستم شاید باردار باشم با خاله مهدیه رفتیم آزمایش گاه و مامانی آز دادم و نیم ساعت طول کشید تا جواب بگیریم خلاصه بگم که جواب آزمایش مثبت بود کلی با خاله مهدیه خوشحال شدیم من که از خوشحالی پر در آورده بودم و بعد با خاله مهدیه رفتم خونشون بابایی برا گرفتن وام رفته بود اصفهان تورا که می رفتیم مادر بزرگت زنگ زد باور نمی کرد گفت خودش میخواد به بابایی بگه که داره بابا میشه همه اومده بدن خانه خاله مهدیه خاله اکرم و بچه هاش مادر بزرگ پدر بزرگ خلاصه همه خیلی خوشحال بود اینم خاطره اولین روزی که اومدی تو دل مامانی &n...
10 دی 1390